جنینی که من بودم   2016-03-10 15:44:10



من در خانه پدر بزرگ در همت آباد پا به عرصه وجود نهادم. موقع تولد با سر به دنیا نیامدم، نخست دست کوچکم و سپس پشت و سرم پدیدار شد. پیش از زادنم، مادرم همسر خود را به اشتغالاتش واگذاشته و به خانه پدری بازگشته بود. نوزادی بودم با دو من وزن. مرا به دایه سپردند. هشت ماهه بودم که تکه صابونی به دهان بردم و تلخی زندگی را چشیدم، این خاطره را به یاد دارم. یک بار با سر از پلکان پنجدری در غلتیدم و آسیب ندیدم. دو ساله بودم که پدربزرگ را از دست دادم.

از خانه بزرگ جدم به خانه کوچکی در کوچه انتخابیه رفتیم تا مادر توان اداره خانه را داشته باشد. مادر زبان فرانسه را در مدارس تدریس می کرد. یکی از دایی هایم به دلایل سیاسی از کشور گریخته و دایی دیگرم در زندان بود. پس از آزادی سر به راه شد و در بانک ملی اشتغال یافت و با همسرش به خانه ما آمدند. دایی صدای خوش داشت و با محبت بود. اما گاه عقده خود را از روزگار بر سرم خالی می کرد! مرا به کودکستان سپردند، در گوشه باغی پیوسته به کلیسای انجیلی تهران در خیابان قوام السلطنه. در خانه شاهد نماز خواندن مادر و دایه و در کودکستان شاهد عبادت دربرابر صلیب بودم.

زیر گوش راستم تورمی پدید آمد که پزشک با نیشتر آن دمل را شکافت. پزشک فریادهای کودکانه ام را به «کولی گری» تعبیر کرد و به مادر گفت: «این دختر انتقام تو را از زمانه خواهد گرفت»! گاهی با دایه به دیدار پدر می رفتم. تفریح سوار شدن به اتوبوس دانمارکی برایم بیشتر از شادی دیدار پدر بود. مادر بیرون از خانه کار می کرد و شب ها خسته بود. آخر هفته ها مرا به باغ ملی می برد و بستنی می خوردیم.

مردی به خانه ما آمد و برایم گربه ای سفید آورد، چندی بعد این مرد شوهر مادرم شد. به خانه اش در خیابان شاپور رفتیم. در آن خانه با دایه ام دلخوش بودم. یک بار که بی دایه به سفر رفتیم، در بازگشت دایه دیگر در خانه نبود.

سال اول دبستان به مدرسه ناموس رفتم. مادرم خواهر و برادری توامان به دنیا آورد. از تولد آنها قصه ای ساختم و رندانه برای آموزگارم بیان کردم، این اولین قصه ام بود. در مدرسه، هما سرشار با من همکلاس بود. یک بار خود را خیس کردم و هنوز از شرم آن عرق می ریزم. در ده سالگی، چهار خواهر و برادر داشتم. خواهر و برادر توامان من به بیماری خناق از دنیا رفتند. در یازده سالگی مادر برادری دیگر برایم آورد که او را به پانسیون سپردیم، اما نتیجه مناسب نبود. من شبانه درس خواندم و روزها از برادر کوچکم مراقبت کرده و آشپزی نمودم. یک سال به همین منوال گذشت. روزی مردی به در خانه ما آمد و در زد و خود را آقای اقدام معرفی کرد، تازه دانستم که پدرم است. او همسری از خاندانی محترم اختیار نموده بود. پدر از من خواست تا با آنها زندگی کنم اما دوری از مادر برایم مشکل بود. از آن پس پدر بر زندگی ام نظارت پیوسته داشت، و تا هنگامی که چشم از جهان فرو بست و من مادر سه فرزند بودم، آنی از چگونگی احوالم غافل نبود. اشعار سعدی را پدر به من یاد داد. وجود پدر محیط مرا امن کرده بود. مادر اشعار زیادی را به من یاد داد. او را با دست های شسته به وسواسی درمان ناپذیر هنوز در یاد دارم و گمان ندارم مرده باشد. دست های لطیف همچون نخ ابریشمش، گلدوزی می کرد. گاه و بیگاه شعر می سرود و وقتی شنید شعر می گویم تشویقم نمود. روزی که پروین اعتصامی و مادرش به خانه ما آمدند مادرم شعرم را برایشان خواند. پروین مرا بوسید. سال بعد پروین از بیماری حصبه درگذشت و مرا داغدار کرد.

کودکی ام زلال است اما سر آن ندارم که از زمانی که با جامه سپید خانه پدری را ترک گفتم چیزی بر زبان آورم، می ترسم که راست نگویم . من همواره سخت کار کرده ام، اما نه کار دل که بیشتر کار گِل. دوستان بسیاری داشتم. به خانه دو شوهر پا گذاشته ام. با یکی ناساز و با دیگری سازگار بوده ام. یکی را به طلاق و دیگری را به مرگ واگذاشته ام. تنها دلخوشی ام شعر است و سه فرزندم. نخستین پسرم علی، شعر زنده من است. تلاش های او مرا بدین جا رسانده است که هستم.

خلاصه ای از مقدمه‌ی کتاب گزینه اشعار سیمین بهبهانی



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات